که کمر خود را با چیزی بسته باشد. که کمر بر میان بسته باشد. بسته میان. کمربسته. که کمر یا چیزی دیگر بر میانش بسته باشد: نباتی میان بسته چون نیشکر بر او مشتری از مگس بیشتر. سعدی (بوستان). ، کنایه از مهیا و آماده و حاضر. (ناظم الاطباء). آمادۀ خدمت. آمادۀ به خدمت. مهیا. حاضر. (از یادداشت مؤلف). کمر بسته و آماده. (آنندراج) : برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان. فردوسی. بر این چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای. فردوسی. همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید. فردوسی. در طمع روز و شب میان بسته بر در شاه و میر و بندارند. ناصرخسرو. منذر گفت من بنده ام و ایستاده ام میان بسته به هر چه فرمائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). در خدمت تواند میان بسته چون رهی گردان روستم تن اسفندیاردل. سوزنی. دایره کردار میان بسته باش در فلکی با فلک آهسته باش. نظامی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم مردی و مردمیت به عالم شده ست علم. ؟
که کمر خود را با چیزی بسته باشد. که کمر بر میان بسته باشد. بسته میان. کمربسته. که کمر یا چیزی دیگر بر میانش بسته باشد: نباتی میان بسته چون نیشکر بر او مشتری از مگس بیشتر. سعدی (بوستان). ، کنایه از مهیا و آماده و حاضر. (ناظم الاطباء). آمادۀ خدمت. آمادۀ به خدمت. مهیا. حاضر. (از یادداشت مؤلف). کمر بسته و آماده. (آنندراج) : برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان. فردوسی. بر این چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای. فردوسی. همی رفت چون پیش رستم رسید گو شیردل را میان بسته دید. فردوسی. در طمع روز و شب میان بسته بر در شاه و میر و بندارند. ناصرخسرو. منذر گفت من بنده ام و ایستاده ام میان بسته به هر چه فرمائی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 75). در خدمت تواند میان بسته چون رهی گردان روستم تن اسفندیاردل. سوزنی. دایره کردار میان بسته باش در فلکی با فلک آهسته باش. نظامی. ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. ای پیش تو سپهر میان بسته چون قلم مردی و مردمیت به عالم شده ست علم. ؟
خاموش، ساکت، برای مثال بهایم خموشند و گویا بشر / زبان بسته بهتر که گویا به شر (سعدی۱ - ۱۵۵)، تو دانی ضمیر زبان بستگان / تو مرهم نهی بر دل خستگان (سعدی۱ - ۱۹۸)، گنگ، بی زبان
خاموش، ساکت، برای مِثال بهایم خموشند و گویا بشر / زبان بسته بهتر که گویا به شر (سعدی۱ - ۱۵۵)، تو دانی ضمیر زبان بستگان / تو مرهم نهی بر دل خستگان (سعدی۱ - ۱۹۸)، گنگ، بی زبان
دهی است از دهستان جلال ارزک بخش نور شهرستان بابل، واقع در 145هزارگزی باختری بابل با 240 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان جلال ارزک بخش نور شهرستان بابل، واقع در 145هزارگزی باختری بابل با 240 تن سکنه. آب آن از رود خانه کاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
بستن کمر. کمربند بر کمر بستن. بستن بند کمر بر میان تن. استوار کردن بند بر کمر به قصد تنگ وچسبان گشتن جامه بر تن یا چابکی و آمادگی بیشتر یافتن در برآوردن مهمی چنانکه نبردی را یا زورآزمایی را. مجازاً، آماده شدن. سخت پی کاری بودن: سپهدارپیران میان را ببست یکی بارۀ تیزتگ برنشست. فردوسی. چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت. سپهدارجنگی میان را ببست. فردوسی. چو بد گردیه با سلیح گران میان بسته بر سان جنگ آوران. فردوسی. این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن برآیم. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان بسته بود تعصب آل برمک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). میان بسته اند تا به هیچ حال فعلی نیفتد... (تاریخ بیهقی). فتح را نام اوست فتح بزرگ به مثالش خیال بسته میان. ناصرخسرو. سرفرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی شاید که من زخوش سخنی رشک شکرم. مجیر بیلقانی. صد جان به میانجی نه یاری بمیان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. وز آنجا برون شد به عزم درست به فرمان ایزد میان بست چست. نظامی. چو سالار جهان چشم از جهان بست به سالاری ترا باید میان بست. نظامی. به صد جهد از میان سلطان جان رست ولیک آنگه که خدمت را میان بست. نظامی. کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد میان ببند چو مردان بگیر دم خرش. سعدی (گلستان). میان بست و بی اختیارش بدوش درآورد و خلقی بر او عام جوش. سعدی (بوستان). میان بست مسکین و شد بر درخت وز آنجا به گردن درافتاد سخت. سعدی (بوستان). برهمن درقیامت نیز خواهد خدمت بت کرد ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم. محمدقلی سلیم. آن شوخ به قتل من دلخسته میان بست در مرثیه ام معنی باریک توان بست. ملاطاهر غنی (از آنندراج)
بستن کمر. کمربند بر کمر بستن. بستن بند کمر بر میان تن. استوار کردن بند بر کمر به قصد تنگ وچسبان گشتن جامه بر تن یا چابکی و آمادگی بیشتر یافتن در برآوردن مهمی چنانکه نبردی را یا زورآزمایی را. مجازاً، آماده شدن. سخت پی کاری بودن: سپهدارپیران میان را ببست یکی بارۀ تیزتگ برنشست. فردوسی. چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت. سپهدارجنگی میان را ببست. فردوسی. چو بد گردیه با سلیح گران میان بسته بر سان جنگ آوران. فردوسی. این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن برآیم. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان بسته بود تعصب آل برمک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). میان بسته اند تا به هیچ حال فعلی نیفتد... (تاریخ بیهقی). فتح را نام اوست فتح بزرگ به مثالش خیال بسته میان. ناصرخسرو. سرفرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی شاید که من زخوش سخنی رشک شکرم. مجیر بیلقانی. صد جان به میانجی نه یاری بمیان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. خاقانی. وز آنجا برون شد به عزم درست به فرمان ایزد میان بست چست. نظامی. چو سالار جهان چشم از جهان بست به سالاری ترا باید میان بست. نظامی. به صد جهد از میان سلطان جان رست ولیک آنگه که خدمت را میان بست. نظامی. کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد میان ببند چو مردان بگیر دم خرش. سعدی (گلستان). میان بست و بی اختیارش بدوش درآورد و خلقی بر او عام جوش. سعدی (بوستان). میان بست مسکین و شد بر درخت وز آنجا به گردن درافتاد سخت. سعدی (بوستان). برهمن درقیامت نیز خواهد خدمت بت کرد ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم. محمدقلی سلیم. آن شوخ به قتل من دلخسته میان بست در مرثیه ام معنی باریک توان بست. ملاطاهر غنی (از آنندراج)
خاموش. ساکت. غیر ناطق. (ناظم الاطباء) : باده گیران زبان بسته گشادند زبان باده خواران پراکنده نشستند بهم. فرخی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. (بوستان). تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان. (بوستان). بهائم خموشند و گویا بشر زبان بسته بهتر که گویا بشر. سعدی. ، غیرناطق. حیوان. (ناظم الاطباء). و این کلمه ای است که از راه رقت و شفقت گویند: امروز حیوان زبان بسته را آب نداده است: اگر ما مستحق عذابیم این چهار پایان زبان بسته بی گناه اند. (قصص الانبیاء ص 136). بمرغ زبان بسته آواز ده که پرواز پارینه را بازده. نظامی. ، کودک که هنوز سخن گفتن نتواند: نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد بجوفت ز ناف. سعدی (بوستان). ، مجازاً، مردی احمق و گول، گنگ. (ناظم الاطباء)
خاموش. ساکت. غیر ناطق. (ناظم الاطباء) : باده گیران زبان بسته گشادند زبان باده خواران پراکنده نشستند بهم. فرخی. چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. (بوستان). تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان. (بوستان). بهائم خموشند و گویا بشر زبان بسته بهتر که گویا بشر. سعدی. ، غیرناطق. حیوان. (ناظم الاطباء). و این کلمه ای است که از راه رقت و شفقت گویند: امروز حیوان زبان بسته را آب نداده است: اگر ما مستحق عذابیم این چهار پایان زبان بسته بی گناه اند. (قصص الانبیاء ص 136). بمرغ زبان بسته آواز ده که پرواز پارینه را بازده. نظامی. ، کودک که هنوز سخن گفتن نتواند: نه طفل زبان بسته بودی ز لاف همی روزی آمد بجوفت ز ناف. سعدی (بوستان). ، مجازاً، مردی احمق و گول، گنگ. (ناظم الاطباء)
دهی از دهستان مرکزی بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 15هزارگزی باختر رودسر، با 300 تن سکنه. آب آن از نهر پل رود و راه آن ماشین رو است. ماشین برنج کوبی دارد و مزرعۀ مازندران بیجار در آمار جزء این ده بشمار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی از دهستان مرکزی بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 15هزارگزی باختر رودسر، با 300 تن سکنه. آب آن از نهر پل رود و راه آن ماشین رو است. ماشین برنج کوبی دارد و مزرعۀ مازندران بیجار در آمار جزء این ده بشمار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
کمر را بستن، آماده شدن مهیاشدن کمربستن، یامیان را چست بستن، کمر را محکم بستن، کاری را بجد آماده: شدن (همه روز قصد را میان چست بسته وای بس که بانواع تلطف گرد دل او بر آمدم)
کمر را بستن، آماده شدن مهیاشدن کمربستن، یامیان را چست بستن، کمر را محکم بستن، کاری را بجد آماده: شدن (همه روز قصد را میان چست بسته وای بس که بانواع تلطف گرد دل او بر آمدم)